جانان

جانان

«آمدی مهرت به دل افتاد و جانانم شدی

نه فقط معشوقه و جانانِ من، جانم شدی

عاشقی در فکر من شاخه گلی پژمرده بود

زندگی آوردی و با عشق، گلدانم شدی

در زمستانی پر از سرمای تنهایی و درد

دست سردم را گرفتی و بهارانم شدی

چشم های روشنت تابید بر شب های من

نور عشق آوردی و خورشید تابانم شدی

زندگی جز غصه و تنهایی و ماتم که نیست

فرضم این بود، آمدی و خط بطلانم شدی

قلب من اکلیلی و پر ذوق و غرق نور شد

تا که فهمیدم تو هم قدری پریشانم شدی

ریشه زد شوقِ ادامه در وجود خسته ام

تکیه گاه و مونس و همراه و بنیانم شدی

آرزوهایم کنارت یک به یک تعبیر شد

آنچه رویای محال و کهنه بود آنم شدی

قلب و روح و فکر و ذکر و جان من مال تو شد

نبضِ دنیایم شدی، آبم شدی، نانم شدی

خنده های تو گره می زد مرا بر شعر و عشق

شاه بیتِ فاخرِ اشعار دیوانم شدی

عشق یعنی درد بودی تا که درمانت شدم

عشق یعنی درد بودم تا که درمانم شدی»

‎‎‎

  • 𝑹𝒆𝒊

انگار

انگار

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت

آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم                                                                              

فاضل نظری 

  • 𝑹𝒆𝒊

غزل

غزل

گیرم که غزلهای مرا،یار نخوانَد

   اخبارِ مرا باد به گوشش نرسانَد

گیرم من از این درد بمیرم که بمیرم

او هیچ نداند که نداند که نداند

با اینهمه بگذار، کماکان بنویسم

تا عشق در آیین غزل، زنده بمانَد

بگذار مترسک بکند شال و کلاهی

از گوشه ی جالیز، کلاغی بپرانَد

حالا که جهان پُر شده از جُرم و جنایت

بد نیست یکی مِهر به دلها بنشانَد

خوب است یکی، طعمِ دل انگیزِ غزل را

با رایحه ی عشق، به دنیا بچشانَد

بگذار سکوتِ، همه یِ حنجره ها را

این نعره ی مستانه به چالِش بکشانَد

معجونِ غزل را بخورانید به مُرده

آن مُرده محال است، کفن را ندرانَد

ما مثل سلاحیم، مسلّح شده با عشق

کافی است یکی ماشه ی ما را بچکانَد

  • 𝑹𝒆𝒊

سعدی

دیگران، چون بروند از نظر، از دل بروند... 

تو چنان، در دل من رفته، که جان در بدنی!

  • 𝑹𝒆𝒊